خاطره ماه رمضان امسال...
مرخصی تمام شده بود باید برمی گشتم .سالهاست این مسیر 10-11 ساعته رو با اتوبوس طی می کنم . برای اینکه راحت تر بتونم این مسافت طولانی رو پشت سر بذارم شبها حرکت می کنم تا صبح به مقصد برسم . مادرم واسه توی راهم ، سحری آماده کرده بود . باید سحر رو توی اتوبوس می گذروندم !
شب قبل از اینکه بخوابم ، زمان اذان صبح رو با توجه به طی مسافت تخمین زدم و گوشی موبایلم و تنظیم کردم ...
از خواب بدار شدم اتوبوس همچنان به راهش ادامه می داد و من چشمامو به زحمت باز کردم، نایلونی که ظرف غذا رو حمل می کرد برداشتم . به به دست مادرم درد نکنه عجب چلو خورشتی بود . ما رسم داریم برعکس خیلی ها سحری رو مفصل و افطاری رو سبک میل کنیم . برای همین هم سحرها معمولا از برنج استفاده می کنیم .
یه نگاه به ظرف اندختم با خودم گفتم پس قاشقش کو...! یعنی مامان فراموش کرده ...!
هرچی فکر کردم که وسیله ای جایگزین قاشق کنم ، به نتیجه ای نرسیدم . خدا رو شکر ماه رمضان اتوبوس های مسافرتی خلوته به طوری که کنار من کسی نبود. ناگها فکری به ذهنم رسید .
رفتم سراغ آب سردکن اتوبوس . نگاهی به اطرافم انداختم اتوبوس خلوت بود و انگار جز راننده همه خواب بودند .
دستم رو با آب سرد شستم و رفتم سراغ غذا... چقدر فجیع ...
سحری رو با دست خوردم. تازه چشم روشن شده بود . رفتم سراغ نایلون تا ظرف غذا رو سر جاش بذارم که یهو چشمم افتاد به یه قاشق و چنگال که با ظرافت خاص بسته بندی شده بود !
کلی به خودم و رفتارم خندیدم .
این اولین سحری اولین ماه رمضان تنهائی من بود .
پی نوشت :
امسال که ماه رمضون رو تنها در حال گذارنم تازه فهمیدم مادرم با اینکه مثل ما روزه می گیره اما باید سحری و افطاری رو با چه مشقتی برای یه خانواده آماده کنه ، من که یه نفرم حتی حوصله آماده کردن سحری هم ندارم ... یاد سفره افطار کنار خانواده به خیر ...